دیشب هوس کردم که ماکارونی درست کنم و واسه همین دست به کار شدم :

۱- داشتم گوشت رو آماده میکردم که یاد رستاخیز کائنات افتادم و دلتنگ بحث هایی شدم که همیشه با هم سر مسائلی داریم و با اینکه نتیجه بخش نبوده ولی لذت بخش بوده!

۲- در حالی پیاز رو رنده میکردم که پیامک چند لحظه پیش همراه، ذهنم رو مشغول کرده بود و دلگیر بودم و دلتنگ! دستم در رفت و شصتم توسط رنده طراحی شد!

۳- پیاز و گوشت را با روغن تفت می‌دادم و یاد خانواده افتادم و دست پخت مادر! ۸ ماهی میشود که تنهایی گزیده ام! و هر هفته عادت کرده ام به تماس برادری که میگوید باز هم نیومدی که!

۴- داشتم داخل خورشت ماکارونی آب میریختم که یاد حرف همراه افتادم که همیشه میگفت مگه تو خورشت ماکارونی آب میریزند و هنوز هم که هنوزه نتونسته من رو از این روش پخت بندازه!

۵- هم زمان با ریختن ماکارونی تو آب جوشیده داشتم مطلب تمونا رو هم میخوندم. به فکر فرو رفتم و گوشه ای نشستم و یادم  رفت که دارم آشپزی میکنم!

۶- ماکارونی رو آبکش کردم و ته قابلمه روغن ریختم و نون انداختم و ماکارونی رو ریختم و خورشت هم اضافه کردم و گذاشتم که دم بکشه! تازه یادم افتاد که نمکش رو چک کردم یا نه! و یاد اینکه همراه گفت کم نمک بشه بهتر از اینه که شور بشه!

۷-جاتون خالی ماکارونی بدی از آب درنیومده بود! اما حس پیدا کردن یک رقیب (یا ذخیره مطمئن) در رابطه من و همراه طعمش رو تلخ کرده بود!

۸- به زخم دستم که نگاه میکنم یاد زخم دست همراه میفتم که هر وقت که هنگام آشپزی میبرید نشونم میداد و دلم کباب میشد!