چند نکته از یک روز تعطیل!!!

۱- دیروز و پریروز که تو خیابونا همه یه جورایی مشغول جشن و شادمانی بودند احساس کردم که این جور روزها یواش یواش داره بهانه میشه برای تخلیه درونی و شادی! فرق نمیکنه که مناسبت چی باشه! مهم باز بودن فضا در این روزهاست!

۲- دیروز که دنبال یک شماره تلفن تو گوشیم میگشتم یهو به فکرم افتاد که این همه شماره تلفنی که من دارم و همش چند درصدشو حفظم، اگر یک روزی گوشی یا سیم کارتم گم یا دچار مشکل بشه کلی از ارتباطاتم رو از دست میدم!

۳- نمیدونم وقتی که آمارها رو از زبان مسئولین در مورد وضعیت کار و معیشت و رتبه ایران در مورد میل به زندگی میشنوم که همه چی خوبه و به قول شاعر آرومه!، احساس میکنم که کشور ایران دو طبقه است که یک طبقه اونا زندگی میکنن و یک طبقه من!

۴- هنوز هم در جواب کسانی که بهم بعد از مدتها زنگ میزنند و شاکیند که چرا زنگ نمیزنی، دارم میگم چند بار زنگ زدم در دسترس نبودی یا وقت نکردم!!! نمیدونم چرا یک بار نمیگم که کاری باهات نداشتم یا حال نکردم!

۵- فکر میکنم این روزها جای خوشی و خوشبختی عوض شده!

چند دیالوگ و یک اتفاق!!!

ساعت ۱۱ صبح یک روز نیمه تعطیل :

مادر : امروز ناهار .... داریم. دیشب کلی طول کشید آماده و  درستش کردم.

فرزند ۱ : ای بابا خاک تو سرت کنند! چیز دیگه بلد نیستی. حال آدم رو با این غذاهات بهم میزنی!

فرزند ۲ : دلمون لک زد واسه یه غذای خوب. همش آشغال درست میکنه!

فرزند ۳ : من که نمیخورم. شورش رو  درآورده دیگه! به تو هم میگن مادر!

مادر : [سکوت]!!!

ساعت ۱ بعدازظهر همان روز نزدیک صرف نهار :

صدای شکسته شدن یک ظرف از آشپزخانه و خون روی زمین!

فرزند ۳ : مامان مامان، پاشو! چرا اینجوری شدی؟ داداش پاشو بیا ببین مامان چرا اینجوری شده؟ روی زمین افتاده و جواب نمیده!

فرزند ۲ : از سرشم که خون رفته. چی شد یهو؟

فرزند ۳ : برید کنار ببینم. مامان مامان! جواب بده! مامان ................!!!

مادر : [سکوت]!!!

بعضی وقتها زندگی جوابهای بیرحمی میده!!!