چند وقته پیش اتفاقی افتاد که در درخواست کمک یک غریبه از من رفتار تندی کردم. (یعنی بعضی وقتها دیگه خیلی از حد خارج میشن و آدم رو به جنون میرسونن. البته شایدم من اشتباه میکنم و زود از کوره در میرم!!!) و مثل روال همیشگی بعد از رفتنش حس بد از انجام این عمل. تا دوباره چند روز پیش در بازگشت از تهران در اتوبوس دوباره همون اتفاق به یک نحو دیگه افتاد. در مقابل درخواستهای گاه و بیگاه بغل دستی میخواستم جوابشو بدم که یهو چشمم به دست مصنوعیش افتاد و طبق معمول همون حس ترحم همیشگی و پشیمانی از عملی که میخواستم انجام بدم!. من تو این مواقع همیشه دلم میخواد اگر هم میخوام نسبت به آدمهایی با محدویت های جسمی و مادی کاری انجام بدم این حس ترحم توش نقشی نداشته باشه. اما همیشه ته دلت این فکر هست که اون دارای یه محدودیت هایی هست و باید رعایتشو کرد یا احترام خشک خالی رو گذاشت. همیشه از این حس بدم میومد و اینکه به یک نفر نه به خاطر انسان بودنش بلکه به خاطر محدودیت هاش توجه کنی. تا دوباره دیشب نزدیک بود یکی از همین آدمها باعث صدمه به برادرم بشه. مونده بودم بین خشم و ترحم!!! از این حس دوگانه خوشم نمیاد، اما مگر چاره دیگری هم هست؟!؟

پا نوشت بی ربط :

۱- مدتی است که بعد از جور نشدن بساط بسکتبال و تنبلی دوستان، به والیبال رو آوردم!

۲- قبل از نوشتن این متن داشتم با همراه در مورد یک سری از مسائل صحبت میکردم و الان سبک شدم!

۳- دلم لک زده واسه یه سفر یا یک کنسرت موسیقی!

۴- علاوه بر اون چیزهایی که در مطلب قبل در کتابخونه بود یک سری جزوه ناخونده هم اضافه شد!

۵- این پنجشنبه امتحان دارم و باز مثل همیشه اضطراب!!!