یک روز فروغ پرسید : ((کی ازدواج می‌کنیم؟)) گفتم : ((اگر ازدواج کنیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره‌نامه و اجاره‌نامه و اجاره‌نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه‌ی نان از کله‌ی سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ مي‌زنیم. بیش‌تر از حالا پیش همیم اما کم‌تر از حالا همدیگر را مي‌بینیم.نمی‌توانیم ببینیم.فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله‌ی زندگی دست و پا می‌زنیم، غرق می‌شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می‌رود و گرسنگی جایش را می‌گیرد!!!

گزیده‌ای از کتاب ((عشق روی پیاده‌رو)) مصطفی مستور